
بهنظرم آل پاچینو یکی از کاندیداهای همیشگی برای بهترین بازیگر تاریخ سینماست، اما حقیقتاً هیچکدام از ما نمیتوانیم پدرخوانده را بدون مارلون براندو حتی تصور کنیم. اصلاً شاکلهی اصلی فیلم روی کاریزمای دون کورلئونه سوار است و براندو با ایفای این نقش اثبات کرد که میشود ادا در نیاورد، بلکه واقعاً تبدیل به کارکتر شد! برای همین است که میگویم فیلم را از هر طرف که نگاه کنیم حرف ندارد؛ پدرخوانده دقیقاً از همهنظر چیزی بود که سینمای جهان انتظارش را میکشید. چه از نظر سبک و تکنیک که کلاس کارگردانی تازهای را ارائه میکند، چه از حیث ژانر و موضوع که درستترین پیوند را با سیاست و جامعه و فلسفه دارد، چه از منظر بازیگری که تقابل هیولاهاست.
فرانسیس فورد کاپولا (۷ آوریل ۱۹۳۹، دیترویت، میشیگان) یکی از مشهورترین کارگردانان و تهیهکنندگان آمریکایی ایتالیاییتبار سینمای هالیوود است. او به جز کارگردانی، فیلمنامه مینویسد، شراب تجارت میکند، مجله چاپ میکند و صاحب هتل نیز هست. او را بیشتر به خاطر ساخت سهگانه پدرخوانده میشناسند.
اولین فیلمنامهی خود را با نام (پیلما.پیلما) نوشت و در سال ۱۹۶۳ اولین فیلم خود را ساخت. وی توانست درسال ۱۹۶۶ برنده اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی شود. در سال ۱۹۶۶ کمپانی مستقل فیلم زئوتروپ را همراه با جورج لوکاس تأسیس کرد. اولین فیلم این کمپانی به کارگردانی جورج لوکاس و تهیهکنندگی کاپولا بود. در ۱۹۷۰ به خاطر فیلمنامهی “پاتن” (فرانکلین جی شافنر) برندهی اسکار بهترین فیلمنامه شد.
دومین فیلمی که به این صورت تهیه شد توانست در پنج رشته جایزه اسکار نامزد شود که یکی از این نامزدیها جایزه بهترین فیلم بود.
بازیگران فیلم پدر خوانده عبارتند از :
مارلون براندو (دون ویتو کورلئونه)
آل پاچینو (مایکل کورلئونه)
جیمز کان (سنتینو کورلئونه)
ریچارد . اس . کاستلانو (پیتر کلمنزا)
رابرت دووال (تام هیگن)
استرلینگ هایدن (کاپیتان مک گلاسکی)
جان مارلی (جک ولتز)
تالیا شایر (کنستزیا کورلئونه)
ریچارد کنت (دون امیلیو بارزینی)
آل له تیری (ویرجیل سولاتزو)
دایان کیتون (کی آدامز)
آبه ویگودا (سالواتوره تسیو)
جیانی روسو (کارلو ریتزی)
جان کازاله (فردریکو کورلئونه)

پدرخوانده از همان سکانس ابتدایی جسارت بالای خودش را رو میکند، اما هیچوقت نمیکوبد. اغراق بیمورد جزوی از برنامهی این سینماگر نیست؛ میتوانیم مدتزمان طولانی فیلم و سِیر کُند، اما نه خستهکنندهی فیلم را، شاهدی بر همین مدّعا بگیریم. کاپولا رئالیسم را برای دریچهی دوربین انتخاب کرده و تا انتها نیز به بهترین شکل بر این واقعنگری پایبند میماند. داستانی که در آن هیچچیز به بهترین شکل پیش نمیرود، چون شخصیتها میدانند که این تصمیمگیرنده بودنشان هم، دربرابر فشار دائمی و بلاانقطاع جنگ زندگی، ساختگیست. ویتو کورلئونه شخصیتی متعادل، آرام، منطقی دارد و دو چیز بیشتر از همه مخاطب را مجذوب او میکند؛ اول تواضع نسبیاش نسبت به افراد دیگر در عین حال که خودش را در تصمیمگیری محق میداند، دوم علاقهی وافرش به خانواده که بنا بر بینشی که نسبت به تنهایی دارد، به مسئولیت تبدیل شده است. آزادی در این فیلم با سرکشی برابر است، نیاز به جاودانگی و توارث پررنگترین خط قرمز است و اخلاق، فقط سایهایست که کسی در فیلم به دنبالش خواهیم گشت.
این فیلم ماجرای مردی را روایت میکند که به عمق بیرحمی و بیعدالتی دنیا دست پیدا کرده و حالا از مغز استخوان نیاز به بقا را حس میکند. سرنوشت دون کورلئونه و چگونگی استحالهی او از یک شخص منفعل به یک گنگستر همهچیزتمام، در قسمت دوم نمایش داده میشود. اما بهشخصه فکر میکنم این سِیر تغییرات، در همین قسمت اول و در قالب شخصیت مایکل، بهمراتب نتیجهی بهتری را حاصل میکند. مایکل (با بازی آل پاچینو) جوانیست ساکت اما باهوش که بهعنوان یک قهرمان جنگی شناخته میشود؛ استعارهای از ارزشهای بیرونی که اجتماع برای یک شخص تعیین میکند. طبق فلسفهی فیلم، مایکل در این داستان با تمام انسانهای دیگر هیج فرقی ندارد. کاپولا فقط شرایط ایدهآل برای یک کارکتر را طراحی کرده تا نشان دهد که در صورت وجود تمام امکانات، همیشه بهترین تصمیم درستترین نیست.
صحبت دربارهی نکات فنّی و بداعتهای فرمی و تکنیکی پدرخوانده، نیاز به پیشزمینهای مفصّل از تئوریهای سینمای کلاسیک دارد و فیلمهای جریانسازی که پیش از این به خلق سبک، و در ساحت بالاتر به آفرینش ژانر دست زدند. پدرخوانده ژانر مافیایی را در بستر جنایی معرّفی کرد؛ و درام که پهنهای گستردهتر از همه دارد. این ابداع چیزی بود که شرایط سیاسی و اجتماعی زمانهی آمریکا اقتضا میکرد. مافیای ایتالیایی پرغروری که برخلاف -تقریباً تمامِ- آثار سینمایی قبلی، به نژاد و وطنپرستی و رنگ پوست ارتباطی ندارد و بر خود آمریکا چیره شده است. اما پیرنگ همیشه هویتی مستقل از دنیای بیرونش داشته و اینجاست که فُرم برای تحلیل یک فیلم کافیست؛ البته اگر در تعامل با مضمون پرداختهشده بررسی شود، وگرنه یک اثر هنری لنگ خواهد زد.

فیلم از روی داستانی عامهپسند اقتباس شد که اخیرا به همین نام توسط حبیبالله شهبازی به فارسی ترجمه شده است. چالش میان باندهای مافیایی برای تصاحب هرچه بیشتر قدرت در همه زمینهها، حتی عرصهی فرهنگ و هنر، تم اصلی داستان را تشکیل میدهد. این کشمکش هزینههای گزافی را برای هر یک از بازیگران به دنبال دارد. کشتن و یا قربانی کردن اطرافیان و در قبال آن قربانی شدن خود و فرزندان، نتیجهی بازی در این جبهه است.
بطن و درونمایهی داستان سرشار است از خشونتهای عریان و مستتر در کنشهای متقابل افراد. خونسردی وصفناپذیر دون کورلئونه در صدور دستور برای پیشبرد هدفهای به ظاهر ساده اما اساسی خانواده کورلئونه، بیننده را با شوک غیرمنتظرهای مواجه میسازد. درخواست وکیل دون از کارگردان هالیوود و امتناع او از پاسخ مثبت، خشونتی را به همراه دارد که در نوع خود بینظیر مینماید. کارگردان کشته نمیشود اما بر اثر بریده شدن سر اسبش چنان دچار هجمه روحی و روانی میشود که خواستهی دون را بدون چشمداشتی عملی میکند.
حتی در جلسه با سولاتزوی ترک؛ زمانی که محترمانه و حسابشده به پیشنهاد او پاسخ رد می دهد، بیننده نگران و هراسان از عواقب جلسه منتظر اتفاقی خشونتبار است. لوکا براتسی نخستین قربانی به شکل فجیعی کشته شده و در شب کریسمس دون کورلئونه هدف گلوله افراد سولاتزو قرار گرفته و به شدت مجروح میشود.
جنگ بین این دو گروه مافیایی آشروع شده و کشتارها ادامه مییابد، تا اینکه پس از کشته شدن سانی پسر بزرگ دون، داستان صورت تازهتری به خود میگیرد. دون کورلئونه سران خانوادههای مافیایی را به جلسهای دعوت میکند تا از ادامهی این روند که منافع او را هدف گرفته، جلوگیری کند و چنانچه امکان داشته باشد ورق را به سود خود برگرداند.
در انتهای جلسه، برخلاف ابتدای آن، لحن دون تغییر کرده و تلویحاً با گویشی طنزآلود میگوید: “من یه آدم خرافاتی هستم اگر اتفاقی برای پسرم بیافته مثلا یه مامور پلیس با تیر بکشدش یا تو سلولش خودشو حلق آویز کنه یاصاعقه انو بزنه انوقت یه عده از حاضرین اینجا را مقصر میدونم…” دون کورلئونه اینگونه، مرحلهی جدیدی را در تعامل میان باندهای مافیایی نوید میدهد.
اما اینبار بسیار دقیق و بررسیشده پس از تعیین مایکل به عنوان جانشین و تفویض اختیارات خود به او، در روزهای پایانی عمر، با هشدارهایی جدی به مایکل، در خصوص اطرافیان و دشمنان خانواده، فصل جدیدی را در عملکرد خانوادهی کورلئونه میگشاید.
مایکل با ایستادن بر قله تجربیات و فراز و نشیبهای خانواده، همزمان با مراسم مقدس غسل تعمید در کلیسا، سران اغلب خانوادههای مافیایی رقیب را نابود میکند. روح “قدرت” خانوادهی کورلئونه جان تازهای میگیرد و روند نوینی را برای فربهی هرچه بیشتر قدرت خانواده رقم میزند.
فیلم پدرخوانده اثری است با رویکردی کاملاً مردانه که دنیای زنان را تحت سیطره و بازیهای قدرتمدارانهی خود، تحتالشعاع قرار داده است. زنان یا وسیله و بهانهی دعوای مردان هستند (کتک خوردن دختر دون توسط شوهر و کشته شدن سانی در راه خانهی خواهر)، یا قربانی مطامع کوتاه مدت مردان میشوند (کشته شدن همسر مایکل آپولونیا دختر سیسیلی)، و یا خانهدار و آشپز قابلی هستند در دنیای هراسآلود و آکنده از دروغ آفریده مردان، که حق اعتراض و پرسش نداشته و تنها باید سکوت اختیار کنند (کِی زن مایکل در آخرین سکانس با دروغ مسلم مایکل آرام میگیرد).
رنگ قالب صحنهها تیره و قهوهای سوخته است که تداعی کننده سبک معماری و ترکیب رنگ مکتب گوتیک میباشد. مردان در اتاقهای تاریک و پنجرههای پوشیده به رتق و فتق امور میپردازند و توطئهچینیها و تعاملاتشان را شکل میدهند.
موسیقی متن فیلم که از ترانههای قدیمی ایتالیایی سرچشمه میگیرد در برخی صحنهها وظیفهی دراماتیزه کردن حوادث را عهدهدار است و در برخی صحنهها پوشش ریاکارانه عملکرد سرشار از خشونت کاراکترها را، کنار میزند و ما را به عمق دنائت خفته در زیر آن رهنمون میسازد.
از شخصیت دون کورلئونه پس از سکانس نخستین فیلم، انتظار داریم که کمتر دچار خطا و لغزشهای سادهلوحانه شود و ادارهی خانوادهی مافیایی خود را به بهترین نحو سامان بخشد. او ستون خانواده است و مربی فرزندان و وابستگان سببی و نسبی خود، تا در کشاکش مرگ و زندگی، همزمان با کشتن رقبا، زنده ماندن و زندگی کردن را تجربه کنند.
در سیر جنگ و دعواها، سانی که از سکانس نخست سری پرشور دارد و شخصیتی عصبی مزاج؛ در اوج توهم قدرتمداری و سرخوش از پیروزی بر سایرین و حتی بر داماد خانواده، به طرز ناجوانمردانه و فجیعی به قتل میرسد.
در مقابل، مایکل، که نه تنها بیننده، بلکه خود نیز انتظار ندارد روزی چنان وارد معرکه شود که با کشتن یکی از سران مافیا و رئیس پلیس منطقه، مجبور شود به سیسیل پناه برده و پس از کشته شدن سانی و همسر سیسیلیاش جایگزین پدر شود.
دو شخصیت سانی و مایکل قبل و بعد از “پدرخوانده” بارها در سایر آثار سینمای بازآفرینی شدهاند.

سالیان سال از پیدایش سینما میگذرد و دراینبین، نوابغ زیادی شاهکارهای فراوانی را خلق کردهاند. در بین تمام این آثار هنری، تعداد قلیلی را میتوان یافت که نمادی از سینما باشند، فیلم «پدرخوانده» اما بیشک یکی از این فیلمها است. این فیلم، نمود شکوه در بستر سینما و همچون پروازی به اوج عظمت هنر هفتم است، پروازی نه آنقدر بلند که باورپذیر نباشد و نه آنقدر کوتاه که دانستن این فیلم بهعنوان بهترین فیلم تاریخ سینما را به تصوری دور از ذهن تبدیل کند. شاهکار «کاپولا» هر آن چیزی که شما از یک فیلم انتظار دارید را در بر میگیرد، از فیلمنامه، کارگردانی و بازیگری گرفته تا فیلمبرداری و موسیقی و بهتنهایی برای اثبات ارزش و جایگاه این کارگردان در تاریخ سینما کافی است. این اثر همانند یک کلاس درس سینما است، اثری که برچسب «هنری» و یا «برای قشر خاص یا عام سینما» روی آن نقش نبسته اما هم هنری است و هم هر نوع مخاطبی را به بالاترین قله رضایت خواهد برد. فیلم «پدرخوانده» روایت یک خانواده مافیایی به رهبری «دون ویتو کورلئونه»، با بازی «مارلون براندو» است و در این بین ما شاهد روایتی توام با جنایت، خیانت، و حماقت هستیم.
اگر بر روی شخصیت مایکل، به دلیل حضورش در دو قسمت بعدی پدرخوانده، تمرکز کنیم، شاهد سفر اودیسهوارش در بستر جامعه و خانوادهایم که او را از پسری تحصیلکرده و قهرمان جنگ و محبوب پدر، به یکی از سران تاثیرگذار باندهای مافیایی آمریکا مبدل میسازد.
مایکل سفر خود را با ورود به بیمارستانی که پدر در آن بستری است آغاز میکند. تمهیداتی به خرج میدهد تا جان پدر از هجوم دشمنان در امان بماند. به دلیل بیتجربگی، در مواجهه با رئیس پلیس، زبان سرخش پلیس را عصبانی کرده و با مشتی به صورت مایکل فرم چهرهی او را به چهرهی غیرمتعارف پدر نزدیک میسازد.
مایکل به تدریج میآموزد که با تدبیر و مدیریت صحیح وارد جهان پیچیده و بیرحم مافیایی شود، در غیر این صورت جان خود و خانوادهاش را به راحتی از دست خواهد داد.
با طرح نقشهای حسابشده، در قراری با سولاتزو و رئیس پلیس در یک رستوران، هر دوی آنها به دست مایکل کشته میشوند. مایکل به مخفیگاهی در سیسیل پناه می برد و مرحلهای خاص در میدان مبارزهی باندهای مافیایی آغاز میشود.
پدرخوانده روایتی از یک آغاز و پایان است. از گرفتن و باختن قدرت. از پدری که درحال غروب است و پسری که ناخواسته به قلّهی قدرت میرسد. واقعنگری کاپولا باعث شده انسانها فقط عاملان قدرت نشان داده شوند؛ نه قدرتمندان واقعی. پوستر فیلم که دست یک خیمهشبباز را نشان میدهد، به خوبی بیانگر نگاه پایهای نویسنده است. فراموش نکنیم که نویسندهی اصلی این داستان ماندگار ماریو پوزو است، هرچند بدون نبوغ سینمایی کاپولا رمان پدرخوانده الان بسیار پایینتر از چیزی بود که هست. دون کورلئونه میخواهد که پسر بزرگش به قدرت برسد، دخترش خوشبخت شود و البته، اخلاق شخصی خودش را هم حفظ کند و سراغ مواد مخدر نرود. او تقاضای باندهای دیگر را برای ورود به کار مواد رد میکند، چون میداند در آینده بخشی از عرصهی قدرتش را که نیروهای پلیس است، از دست خواهد داد